همکاری آوردم براتون:)
علامت حرف ها و توضیحات ا.ت به قلم سوکی : '
علامت حرف ها و توضیحات هوسوکی به قلم ویولت : "
" درحال رانندگی بودم، بارون میومد و قطره هاش آروم به شیشه ی ماشین برخورد میکرد... توی این فکر بودم که الان ا.تی من داره چیکار میکنه؟ چقدر دلتنگش شده بودم! با این فکر ، سرعت ماشین رو بیشتر کردم تا سریع تر به خونه برسم و محکم دختر کوچولومو بغل کنم.
همینطور که رانندگی میکردم، گوشیم زنگ خورد و با خوندن اسم روی صفحه لبخندی زدم و جواب دادم: جانم دخترم؟ "
' دلم برای هوسوک تنگ شده بود.....با اینکه صبح پیشم بود ولی چیکار میکردم؟ با حس کردن درد زیادی داخل شکمم گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم
مثله همیشه صدای گرمش توی گوشم پیچید
با بغض گفتم: هوسوکا '
" با صدای بغض آلودش، لبخندم محو شد... سریع ماشین رو توی نزدیک ترین مکان نگه داشتم و با صدای پر از استرس لب زدم: ا.ت؟ چیزی شده؟ خوبی؟ "
' سعی داشتم اشکامو کنترل کنم ولی همینجوری صورتمو خیس میکردن
نمیخواستم خیلی نگرانش بکنم ولی از صداش معلوم بود که ترسیده لبامو تکون دادم: هوسوکا....درد میکنه.... شکمم درد میکنه
جمله آخرمو با جیغ گفتم '
" نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم استرسم رو کم کنم اما با سناریو های اینکه چه اتفاقی افتاده ترس توی وجودم ریشه زد، با صدای لرزون و پر از لکنت سعی کردم آرومش کنم: ا.تی ...من... من... الان میام! یکم تحمل کن باشه؟ "
' نشون میداد چقدر نگران و ترسیده اس
با حس کردن درد بیشتری گوشیو به گوشم فشار دادم: با...باشه '
"مخلوطی از ترس و استرس اینکه از دستش بدم داشت دیوونم میکرد، زیر لب سعی کردم خودمو آروم کنم، ماشین رو روشن کردم و پدال رو محکم فشار دادم و سعی کردم هرچه سریع تر به خونه برسم..
با صدای گوش خراشی ماشین رو پارک کردم و بلاخره رسیدم خونه، از ماشین پیاده شدم و به طرف در رفتم، با دستای لرزون در رو باز کردم و وارد خونه شدم.. صدای ناله های آرومِ ا.ت که کمک میخواست توی خونه پیچیده بود و باعث شده بود قلبم درد بگیره!
سریع خودمو به اتاق رسوندم و ا.ت رو گوشه ای از تخت دیدم که از درد توی خودش پیچیده بود.. آروم دستامو دورش حلقه کردم و موهاشو نوازش کردم: چیزی نیست فرشته... من اینجام! الان میبرمت بیمارستان باشه؟ زود خوب میشی! "
' داشتم خودمو با فکر اینکه الان میاد آروم کنم ولی درد بیش از حدم این اجازه رو نمیداد... چند دقیقه بعد وارد اتاق شد
چهرش اینو داد میزد که داره سکته میکنه
وقتی بغلم کرد و مشغول ناز کردنم شد یکمی آروم شدم ولی دوباره درد زیادی بهم هجوم آورد
سعی کردم بغض دوباره ام رو کنترل کنم: لطفا
و بعدش نفهمید چیشد که چشمام بسته شدن '
"با بسته شدن چشماش ترسم هزار برابر شد، سریع بغلش کردم و با سرعت زیاد از خونه بردمش بیرون، تن ظریفش رو آروم توی ماشین گذاشتم و دوباره سوار ماشین شدم و به طرف نزدیک ترین بیمارستان به خونه راه افتادم..
توی طول راه به چهره ی معصومش نگاه میکردم ، اشکی از چشمم آروم روی گونه ام غلتید و بیشتر پدال رو فشار دادم.. دست کوچیکش رو فشار دادم: یکم دیگه تحمل کن دخترم... یکم دیگه!
حدود نیم ساعت بعد به بیمارستان رسیدیم و بلندش کردم و وارد بیمارستان شدیم، داد زدم: کسی اینجا نیست؟ لطفا... لطفا کمکش کنید!
چند پرستار اومدن و ا.ت رو بردن به اتاق..
روی صندلی نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم و آروم اشک ریختم"
علامت حرف ها و توضیحات هوسوکی به قلم ویولت : "
" درحال رانندگی بودم، بارون میومد و قطره هاش آروم به شیشه ی ماشین برخورد میکرد... توی این فکر بودم که الان ا.تی من داره چیکار میکنه؟ چقدر دلتنگش شده بودم! با این فکر ، سرعت ماشین رو بیشتر کردم تا سریع تر به خونه برسم و محکم دختر کوچولومو بغل کنم.
همینطور که رانندگی میکردم، گوشیم زنگ خورد و با خوندن اسم روی صفحه لبخندی زدم و جواب دادم: جانم دخترم؟ "
' دلم برای هوسوک تنگ شده بود.....با اینکه صبح پیشم بود ولی چیکار میکردم؟ با حس کردن درد زیادی داخل شکمم گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم
مثله همیشه صدای گرمش توی گوشم پیچید
با بغض گفتم: هوسوکا '
" با صدای بغض آلودش، لبخندم محو شد... سریع ماشین رو توی نزدیک ترین مکان نگه داشتم و با صدای پر از استرس لب زدم: ا.ت؟ چیزی شده؟ خوبی؟ "
' سعی داشتم اشکامو کنترل کنم ولی همینجوری صورتمو خیس میکردن
نمیخواستم خیلی نگرانش بکنم ولی از صداش معلوم بود که ترسیده لبامو تکون دادم: هوسوکا....درد میکنه.... شکمم درد میکنه
جمله آخرمو با جیغ گفتم '
" نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم استرسم رو کم کنم اما با سناریو های اینکه چه اتفاقی افتاده ترس توی وجودم ریشه زد، با صدای لرزون و پر از لکنت سعی کردم آرومش کنم: ا.تی ...من... من... الان میام! یکم تحمل کن باشه؟ "
' نشون میداد چقدر نگران و ترسیده اس
با حس کردن درد بیشتری گوشیو به گوشم فشار دادم: با...باشه '
"مخلوطی از ترس و استرس اینکه از دستش بدم داشت دیوونم میکرد، زیر لب سعی کردم خودمو آروم کنم، ماشین رو روشن کردم و پدال رو محکم فشار دادم و سعی کردم هرچه سریع تر به خونه برسم..
با صدای گوش خراشی ماشین رو پارک کردم و بلاخره رسیدم خونه، از ماشین پیاده شدم و به طرف در رفتم، با دستای لرزون در رو باز کردم و وارد خونه شدم.. صدای ناله های آرومِ ا.ت که کمک میخواست توی خونه پیچیده بود و باعث شده بود قلبم درد بگیره!
سریع خودمو به اتاق رسوندم و ا.ت رو گوشه ای از تخت دیدم که از درد توی خودش پیچیده بود.. آروم دستامو دورش حلقه کردم و موهاشو نوازش کردم: چیزی نیست فرشته... من اینجام! الان میبرمت بیمارستان باشه؟ زود خوب میشی! "
' داشتم خودمو با فکر اینکه الان میاد آروم کنم ولی درد بیش از حدم این اجازه رو نمیداد... چند دقیقه بعد وارد اتاق شد
چهرش اینو داد میزد که داره سکته میکنه
وقتی بغلم کرد و مشغول ناز کردنم شد یکمی آروم شدم ولی دوباره درد زیادی بهم هجوم آورد
سعی کردم بغض دوباره ام رو کنترل کنم: لطفا
و بعدش نفهمید چیشد که چشمام بسته شدن '
"با بسته شدن چشماش ترسم هزار برابر شد، سریع بغلش کردم و با سرعت زیاد از خونه بردمش بیرون، تن ظریفش رو آروم توی ماشین گذاشتم و دوباره سوار ماشین شدم و به طرف نزدیک ترین بیمارستان به خونه راه افتادم..
توی طول راه به چهره ی معصومش نگاه میکردم ، اشکی از چشمم آروم روی گونه ام غلتید و بیشتر پدال رو فشار دادم.. دست کوچیکش رو فشار دادم: یکم دیگه تحمل کن دخترم... یکم دیگه!
حدود نیم ساعت بعد به بیمارستان رسیدیم و بلندش کردم و وارد بیمارستان شدیم، داد زدم: کسی اینجا نیست؟ لطفا... لطفا کمکش کنید!
چند پرستار اومدن و ا.ت رو بردن به اتاق..
روی صندلی نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم و آروم اشک ریختم"
- ۱۰.۵k
- ۰۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط